شنبه 12 ارديبهشت 1394 ساعت 17:38 |
بازدید : 1925 |
نوشته شده به دست پسر آذری |
(نظرات )
دانلود رمان سرنوشت عشق در یک نگاه
قسمتی از متن رمان :
حتموم شد همه چیز تموم شد.دنیای من رفت زیر خروارها خاک.من اینجا چیکار می کنم؟تو خونه ی زنی که مادرم همیشه ازش متنفر بود،تو خونه ای که یک پسر مغرور ازخود راضی پررو زندگی میکنه.آخ مامانی کجایی که بیای و بگی طفلی داداشم حروم شد.بابایی جونم کجایی که دخترت بیاد تو بغلت و زار بزنه.آخه چرا؟چرا انقدر زود تنهام گذاشتید؟فکر نکردید یک پسر ۲۸ ساله چجوری میخواد زندگی خودش و دوتا خواهر ۲۴ ساله و ۱۸ سالش رو اداره کنه؟آهی کشیدم و سعی کردم این افکار رو از خودم دور کنم و یه نگاهی به اتاق جدیدم بندازم.یک اتاق تقریبا به اندازه ی اتاق خودم که با کاغذ دیواری های طوسی،نقره ای همراه با گل های زرد کوچولو و بزرگ پوشیده شده بود.یک تخت یک نفره که تاج بلندی داشت به رنگ طوسی همراه با روتختی زرد گوشه ی چپ اتاق بود و یک میز تحریر مشکی،طوسی سمت راست اتاق و درست زیر پنجره بزرگی که رو به باغ بزرگ جلوی خونه ی اشرافی دایی جون باز می شد.به چمدان کوچیکم که کنار دستمه نگاه می کنم و آه می کشم.آه این روزها چرا انقدر آه می کشم؟سعی کردم دیگه به اون حادثه ی تلخ فکر نکنم و خودم رو سرگرم چیدن لباس هایی که آورده بودم بکنم.چمدونم رو برداشتم و روی تخت بازش کردم.یکی یکی لباسهاش رو به چوب لباسی کشیدم و گذاشتم توی کمدی که پایین تخت و یک درش طوسی و در دیگرش زرد بود.حداقل اینش خوب بود که رنگ طوسی و زرد ومشکی رنگ های مورد علاقه ام بودند و دایی جونم اینو می دونست.بعد از اینکه کار چیدن لباسهام تموم شد،مانتو و شال مشکی ام رو هم درآوردم.درسته که چهلم مامان و بابا تموم شده بود اما من هنوز داغ دلم تازه بود و همیشه هم تازه می موند.
دراز کشیدم وسعی کردم بخوابم ؛درست چهل روز بود که خواب و خوراک درست وحسابی نداشتم. ولی تا پلک هام رو روی هم گذاشتم،بی اختیار همه ی اون صحنه ها اومد جلوی چشمم.صبح روز چهارشنبه مامان و بابا به مقصد فرانکفورت پرواز داشتند.می رفتن برای دیدن تنها عمه ام که ای کاش هیچ وقت نمی رفتند.من و واران و ویان توی خونه بودیم.حدودا ساعت دو بعدازظهر بود که تلویزیون اعلام کرد؛پرواز تهران-فرانکفورت در نزدیکی فرانکفورت سقوط کرده و هیچ کس هم زنده نمونده.با شنیدن این خبر،ویان که کنار دستم بود،غش کرد و افتاد روی پام منم خشک شده بودم به صفحه ی تلویزیون و قدرت تکون خوردن نداشتم.خدای من باورم نمی شد که به همین راحتی پدر و مادر نازنینم رو از دست داده باشم.